مداخله ، معارضه
دخالت کردن ، پا بميان گذاردن ، مداخله کردن.تداخل کردن ، دخالت کردن .
مزاحم شدن ،مانع شدن ،سد کردن غيرمجاز،مزاحمت ،دخالت کردن ،پا بميان گذاردن ،مداخله کردنقانون ـ فقه : معارض شدنورزش : با سم يک پا به پاى ديگر زدنعلوم نظامى : دخالت کردن
فرهنگ لغات عمومي
دخالت کردن،پا میان گذاردن،مداخله کردن،برخورد کردن،تصادف کردن
فرهنگ لغات رايانه
اختلاف ایجاد کردن
فرهنگ لغات الکترونيک
اختلال ایجاد کردن
فرهنگ لغات مديريت
دخالت کردن
فرهنگ لغات حقوق و فقه
دخالت کردن
فرهنگ لغات علوم سياسي
مداخله کردن
فرهنگ لغات تربيت بدني
سد کردن غیرمجاز با سم یک پا به پای دیگر زدن
come between so as to be hindrance or obstacle(v)
Synonyms: interfere
Hypernyms: hinder
impede
Examples: Your talking interferes with my work!
get involved, so as to alter or hinder an action, or through force or threat of force(v)
Synonyms: interfere
interpose
intervene
step in
Hyponyms: interlope
meddle
tamper
Hypernyms: interact
Examples: Why did the U.S. not intervene earlier in WW II?