[اِ] (ع مص) انجام دادن. بپایان رسانیدن. پرداختن. اکمال. تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرجامانیدن : والله الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب بکتکین گفتند که امروز ... شغلی فریضه است.. تا آن اتمام کرده آید. (تاریخ بیهقی). غرض من آن است که پایهء این تاریخ بلند گردانم... و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم. (تاریخ بیهقی). شرط کردند و دختر را نکاح و عروسی به اتمام رسید. (قصص الانبیاء). و در اتمام آنچه بر دوستان اقتراح کند ظفر یابد. (کلیله و دمنه). حالی را قومش در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشهء انعام دربارهء تو به اتمام رسد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
( اِ) [ ع. ] (مص م.) تمام کردن، به پایان رسانیدن.
(اسم مصدر) [عربی] [etmām] ۱. تمام کردن؛ به پایان رساندن. ۲. انجام دادن؛ به انجام رساندن. ۳. [قدیمی] ازبین بردن؛ هلاک کردن.
تتمیم، تکمیل اختتام، پایان، ختم ≠ آغاز