[اِ مَ] (اِخ) شهریست دارای سور از شهرهای نفتالی بین کناده و رامه و ظاهراً در شمال غربی بحرالجلیل واقع بوده است و اثری از آن تاکنون بدست نیامده است. (ضمیمهء معجم البلدان).

[اِ مَ] (ع مص) اِدامه. اِدامت. همیشه داشتن. پیوسته گردانیدن. (مجمل اللغه). پیوستگی. دایم داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : یدیم الله نعمته علیه. (تاریخ بیهقی ص217). ادام الله بقاه؛ خدای زیست او را همیشگی کناد. ادام الله ظله. ادام الله ظلکم. و بشنوده باشد خان ادام الله عزّه. (تاریخ بیهقی ص72). با فرزند استادم خواجه بونصر ادام الله سلامته. (تاریخ بیهقی ص289). گفتند دیر است در آرزوی آنند که رعیت سلطان اعظم ملک الاسلام شهاب الدوله ادام الله سلطانه باشند. (تاریخ بیهقی ص348). ابوجعفر الامام قائم بامرالله ادام الله سلطانه. (تاریخ بیهقی ص 287). حاجب فاضل عمّ خوارزمشاه ادام الله تأییده ما را امروز بجای پدر است. (تاریخ بیهقی ص332). || درنگ کردن در. || درنگی کردن. || ادامهء دَلو؛ پر کردن آن. || ادامهء سما؛ پیوسته باریدن آن. || فرونشانیدن جوش دیگ به آب سرد. جوشش دیگ به آب سرد بنشاندن. || واپژوهیدن. || بشخو کردن. || برگردانیدن تیر را بر ابهام و هموار کردن آن. || باقی داشتن دیگ بر دیگپایه بعد از پختن. || مبتلا به سرگیجه و دوار شدن. || ساکن گردانیدن. (مؤید الفضلاء).