[اِ] (ع مص) بنا فرمودن. بنا کردن فرمودن کسی را. || بخشیدن کسی را بنا یا چیزی که بدان بنا کند.

[اَ] (ع اِ) جِ ابن.

[اَ] (اِخ) ابناء فارس یا ابناء یمن. نامی است احفاد و اخلاف سپاه ایران را که بروزگار کسری انوشروان براندن حبشه از ساحل جنوبی عربستان به یمن شدند و بامر کسری بدانجا اقامت گزیدند و شرح آن چنان است که از تاریخ محمد بن جریر طبری بترجمهء بلعمی ذی نقل میشود: و به یمن اندر، مردی بود از فرزندان ملوک حمیر از تبعان پیشین و نعمت از وی بشده بود و صبر می کرد بدان قدر چیز که داشت و خامش همی بود و نام وی عیاض(1)و کنیت او ابومره و لقب او ذویزن و از بهر آنکه از فرزندان ملوک پیشین بود او را حرمت داشتندی و تعظیم کردندی و او را زنی بود نام او ریحانه از فرزندان علقمه بن آکل المرار، آنکه ملک یمن سالهای بسیار او را بود. و در همهء یمن زنی از او خوبروی تر نبود و پارسا بود و سخت با رأی و تدبیر بود چنانکه ملک زادان باشند و او را از ذویزن پسری آمده بود و دوساله شده، نام وی معدیکرب و لقب سیف. مر ابرهه را خبر آن زن بگفتند، ذویزن را بخواند و گفت این زن را دست بازدار و اگر نه بکشمت. ذویزن آن زن را دست بازداشت و ابرهه او را بزنی کرد و بخانه برد، با آن پسر خرد و هردو را همی داشت با عیالان. و ابرهه را این دو پسر، یکسوم و مسروق هر دو از آن زن آمدند. و سیف را چون فرزند خویش داشتی. سیف بزرگ شد و پنداشت که پدر وی ابرهه است. و ذویزن چون زن از وی بشد و پسر، از شرم و ننگ به یمن نتوانست بودن. از آنجا برفت و هر چه داشت برگرفت و بزمین روم اندر شد، بِدَرِ قیصر و او را آگه کرد که مردمان یمن به چه سختی اندرند از حبشه. و نسب خویش بگفت که من از حمیرم از فرزندان فلان تبع که ملک یمن چندین سال او را بود و سپاه از قیصر یاری خواست تا ملک یمن بگیرد و قیصر را ساو و باژ دهد و کاردار او باشد آنجا و ملک روم و یمن هر دو قیصر را بود. پس قیصر او را گفت که این ملک بر دین ترسائی است و همدین ما و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم و اگر بر تو ستمی هست تا نامه دهیم ترا تا آن ستم از تو بردارد، ذویزن گفت آن ستم که بر من است بنامهء تو از من نیفتد و از نزدیک او بازگشت و روی بکسری نهاد، ملک عجم، انوشروان. چون بحیره رسید، نعمان بن منذر آنجا ملک بود بر عرب، از دست انوشروان، ذویزن بِبَرِ او اندر شد و نسبت خویش او را بگفت، نعمان پدرش را بشناخت. و ایشان هم از حمیر بودند از فرزندان ربیعه بن نضر اللخمی الحمیری. و گروهی گفتند این ملک عمروبن هند بود. او نیز هم از دست انوشروان بود. پس این ملک عرب مر ذویزن را بِرّ کرد و از حال او بپرسید. وی قصهء خویش او را بگفت که بسر من چه رسیده است و گفت بِدَرِ قیصر شدم و از وی مرا کاری برنیامد و اکنون بدر کسری خواهم شدن. نعمان گفت من بسالی یک بار بدر انوشروان روم و ماهی بباشم بخدمت او، و بازآیم. تو با من ایدر باش تا وقت شدن من بود، ترا با خویشتن پیش او برم. ذویزن بدر این ملک عرب بنشست، چون وقت شدن او ببود با وی بدر کسری رفت و چون آنجا رسید ملک عرب پیش شد و رسم خدمت بگزارد و روزی چند حدیث او نکرد تا کسری با او گستاخ گشت چنانکه بطعام و شراب و صید و چوگان با او بود. پس قصهء ذویزن با کسری بگفت و از محل و بزرگواری او اندر یمنِ اوّل آگه کرد و گفت ملک یمن پدران او را بود، از تبعان پیشین و بگفت با من ایدر آمده است. کسری بفرمود تا او را بار دادند، و انوشروان بر تخت زرین نشستی چهارپایهء او از یاقوت و فرش او دیبای زربفت و تاج او زرین بود و یاقوت و مروارید و زمرد بدو اندر نشانده و آن تاج بگرانی چنان بود که کس نتوانستی داشتن، با سلسلهء زرین از آسمانخانه آویخته بودی، سلسله باریک، چنانکه کس از فرود خانه ندیدی تا نزدیک آن نشدی. چنانکه پنداشتی آن تاج بر سر او بودی، اگر کسی از دور بنگریستی. و بر سر او از آنِ گرانی نبودی، چون کسری برخاستی آن تاج همچنان بودی آویخته و بجامه بپوشیدندی تا خاک و گرد نگرفتی، تا باز کسری بیامدی. و این رسم انوشروان آورد، جز او را و فرزندانش کس را نبود. پس چون ذویزن اندرآمد و آن تاج بدید و آن بزرگی و آن هیبت و تخت بدید متحیر شد و تابش بسر برآمد و بر وی اندرافتاد. ملک گفت برگیرند وی را. او را برگرفتند. چون نزدیک نوشروان شد آن ملک عرب پیش تخت انوشروان نشسته بود و بجز او کس دیگر ننشسته بود. ملک عرب ذویزن را برتر از خویش بنشاند. انوشروان دانست که او مردی بزرگ است. او را فراتر خواند و به زبان او را بنواخت و نیکوئی کرد و او را بپرسید که حال تو چیست و بچه حاجت آمدی ازین راه دور. ذویزن بهر دو زانو درآمد و بر ملک ثنا گفت و از عدل و داد او اندر جهان یاد کرد. پس گفت ای ملک من پسر فلان بن فلانم، تا تبع بزرگ نسبت خویش بگفت. ما مردمانی بودیم که ملک یمن اندر خاندان ما بود و حبشه بیامدند و آن پادشاهی از ما ببردند و خواسته های ما بگرفتند و ما را ذلیل کردند و بر رعیت ستم کردند بسیار و ما را بر آن خواری پنجاه سال شد که صبر همی کنیم و بِدَرِ ما رعیت ما همی صبر کنند تا کار ما آنجا رسید که نیز صبر نماند و چیزها رسید بما در خون و خواسته و حرمت که اندر مجلس ملک شرم دارم گفتن، و به زبان گردانیدن، و اگر ملک بحقیقت بدانستی که با ما چه رسیده است، از عدل و فضل آمدی که ما را فریاد رسیدی و از دست این بی ادبان برهانیدی هرچند ما بدر او نیامدمانی و از وی درنخواستیمی. و امروز من بامید بِدَرِ ملک آمدم بزینهار، و از وی فریاد خواهم و اگر ملک ببزرگی امید مرا راست کرد و مرا فریاد رسید بسپاهی که با من بفرستد تا من آن دشمن را از پادشاهی خود برانم و آن رعیت را از ایشان برهانم، ملک مَلِک با یمن پیوسته گردد و مملکت او تا حد مغرب برسد و آن خلق را از آن بندگی بخرد و بعدل خویش آزاد کند و باز جایگاه آورد و مرا و همهء آل حمیر را از جملهء بندگان خویش کند و نصرت خویش بر ما صدقه کند چنانکه از فضل خود سزد. انوشروان را سخن وی خوش آمد و بر او دلش بسوخت و آب بر چشم آورد و ذویزن پیر بود و ریشش سپید. انوشروان گفت ای پیر نیکو سخن گفتی و دل مرا سوزان کردی و چشم مرا پرآب کردی و دانم که تو ستم رسیده ای، و این از درد گفتی ولکن از حکم خدای و عدل و سیاست چنان آید که ملک نخست مملکت خویش نگاه دارد، پس دیگر ملک طلب کند(2) و این زمین تو از پادشاهی من سخت دور است و بمیان، بادیهء حجاز است و از دیگر سوی دریاست و سپاه ببادیه فرستادن و سوی دریا مخاطره بود و مرا اندرین تأمل باید کردن. و با این، پادشاهی من و خواستهء من پیش تست، اندرین جای بباش، و دل از پادشاهی بردار و هر چیز که ما راست از ملک و نعمت با ما همباز باش، و بفرمود او را فرود آرند جائی نیکو و ده هزار درم دهندش. چون درم بدو دادند و از در ملک بیرون شد آن درمها همی ریخت و مردمان همی چیدند، تا بخانه رسید هیچ درم نمانده بود و بانوشروان آن خبر برداشتند او گفت شاید بودن، که این ملک زاده است که همت بزرگ دارد، دیگر روز چون مردم را بار داد او را نیز بار داد و گفت با عطای ملوکان چنان نکنند که تو دی با درم کردی از خواری. گفت من آن را شکر خدای را کردم بدانکه روی ملک مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانید و زبان او با من بسخن آورد و از آنجا که من آمده بودم خاک همه زر و سیم است و اندر آن زمین کم کوهست که اندر آن کان زر نیست یا کان سیم... انوشیروان او را گفت بازگرد و شکیبائی کن تا اندر حاجت تو بنگرم و ترا چنان بازگردانم که تو خواهی، و او را نیز عطا داد و بزرگ کرد و ذویزن بر در انوشروان ده سال بماند و او را خوش میداشت و هم آنجا بمرد. و پسرش بکنار ابرهه با پسران او بزرگ شد، و او را و پسران خویش را یکی داشتی بمرتبت و جاه و مملکت و سیف اندیشیدی که ابرهه پدر اوست. چون ابرهه هلاک شد، یکسوم بملک بنشست و یکسوم چهارده سال اندر ملک ببود، پس بمرد و مسروق بملک بنشست و سیف را خوار داشتی، پس یک روز با سیف جنگ کرد و او را گفت لعنت بر تو باد و بر آن پدر که از پشت او سیف آمد. پس سیف خشم آلود بخانه اندر شد و مادر را گفت پدر من کیست؟ گفت ابرهه الملک پدر یکسوم و مسروق و مرا جز وی شوی نبوده است. گفت نه بخدای که امروز مسروق مرا و پدر مرا لعنت کرد و کس پدر خویش لعنت نکند و اگر در نسبت من چیزی ندانستی چنین نگفتی و شمشیر بکشید و گفت مرا راست بگوی که پدر من که بوده است و یا خویشتن را بدین شمشیر فروهلم و خویشتن را بکشم، مادرش بگریست و دست او بگرفت و شمشیر از وی بستد و نام پدرش و ستدن او از پدرش و رفتن پدرش نزد کسری و مردنش هم آنجا، همه او را بگفت. سیف چون این بشنید شمشیر از مادر بستد و مادر را بدرود کرد و از یمن برفت و خواست که سوی کسری انوشروان شود مرگ پدرش یاد کرد بر دَر او. پس نرفت و سوی قیصر شد، و نسبت خویش یاد کرد و پیدا کرد سختی و جور که بر یمن است از حبشه و نصرت خواست و سپاه خواست. قیصر او را گفت، ایشان همدین منند و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. و اگر خواهی تا ترا نامه دهم، تا اگر بر تو ستمی هست برگیرند و پدر تو یک بار آمده بود او را همچنان جواب داده بودم. سیف گفت اگر دانستمی که پدر من از تو نومید بازگشته من خود بدین ملک نیامدمی. و از آنجا برفت و روی بکسری نهاد و گفت اگر از وی نصرت یابم و سپاه یابم و اگر نه بر سر گور پدر نشینم تا هم آنجا بمیرم. و چون بدر کسری آمد یک سال بدر او بماند و هر روز بامداد بدر کسری بنشستی تا شب بعد از آن بگور پدر شدی و بگریستی و همانجا بخفتی تا دیگر روز باز بدر کسری آمدی تا با حاجبان و دربانان آشنا شد و بدانستند که او پسر پیر یمانیست که چند سال ایدر بود و بامید بمرد. و کس خبر او پیش ملک نیارست گفتن. چون سر سال ببود یک روز کسری انوشروان برنشست. چون بدر سرای بیرون آمد، سیف بر پای خاست و گفت درود بر ملک عزیز بزرگوار از ملک زاده ای ذلیل و خوار و بیچاره و بامید بر در او یک سال بازمانده، انوشروان در او ننگریست و اسب براند و کس نیارست حدیث او گفتن. پس چون بازآمد باز سیف برخاست و گفت ای ملک عادل و دادگر، داد تو بهمه جهان گسترده و مرا بسوی تو حق میراث است. بفضل خویش دادم بده، از خویشتن. کسری بسرای اندر شد و فرود آمد و او را اندرخواند و گفت ترا چه حق میراث است بر من؟ گفت من پسر پیر یمانیم که بدر تو آمد و از تو سپاه خواست و نصرت خواست بر دشمنان خویش، و او را وعده کردی و بامید آن ده سال بر در تو ببود، پس بمرد. بدان امید که ملک کرده بودش مرا میراث است نزدیک ملک، هم بفضل خویش آن وعده مرا راست کن. کسری را دل بدو بسوخت، گفت ای پسر راست گوئی، بنگرم بکار تو، تو نیز صبر کن و بفرمود که ده هزار درم دهیدش، بدادند. و از در او بیرون شد و بر ره همی ریخت و مردمان برمی چیدند، چون بخانه رسید هیچ نمانده بود. دیگر روز کسری او را گفت، چرا این درم بریختی؟ گفت ای ملک از آن شهر که من بیامدم خاک همه درم است. این درم ایدر بدان ریختم تا چون ملک مرا نصرت کند و ملک بازیابم، خاک این شهر همه درم گردد. کسری گفت، گواهی دهم که پسر آن پیری، که پدرت همچنین کرد و با او عتاب کردم و نیز جواب چنین داد. اکنون صبر کن، تا حاجت تو روا کنم. دیگر روز سرهنگان را گرد کرد و وزیران و موبدان را گفت چاره نیست مر این جوان را نصرت کنم و نتوانم سپاه خویش را خطر کردن. تدبیر کنید، کیست از این سپاه که خویشتن مرا بخشد و برود. همه خامش همی بودند. پس موبد موبدان گفت این را سوی من تدبیری هست اگر ملک فرماید بگویم. گفت بگو. گفت ملک را بزندان اندر، بسیار کس است که بر وی کشتن واجب است. ایشان را بفرست، اگر کشته شوند از ایشان برهی و اگر ظفر یابند پادشاهی ترا شود و ایشان را عفو کنی. انوشروان گفت نیکو گفتی و این سخن صواب است. و بجریدهء زندانیان نگاه کردند، هشتصد مرد یافتند که بر ایشان کشتن واجب شده بود. ایشان را بیرون کرد و بسوی دریا فرستاد تا آسانتر بود. و هشت کشتی بکرد، بهر کشتی صد مرد بنشاند. و مردی بود اندر آن جملهء سپاه، وی پیری هشتادساله، نام او را اوهزار خواندندی و بهمهء عجم اندر از او تیراندازتر نبود و انوشروان او را به هزار مرد داشتی بجوانی و هر کجا او را بفرستادی گفتی هزار مرد سوار را فرستادم.(3) و پیر و ضعیف شده بود و از کار مانده. و ابروان بر چشم افتاده. او را بخواند و بر آن لشکر سالار کرد و این هشتصد مرد همه تیراندازان بودند. ایشان را هر سلاح داد و بکشتی ها اندر بفرستاد و سیف را با ایشان، و برفتند. چون بمیان دریا برسیدند دو کشتی با دویست مرد غرق شد و آن شش کشتی با ششصد مرد بماند تا بعدن رسیدند و از دریا برآمدند(4). مسروق را خبر بردند، جاسوسان بفرستاد. چون اندکیِ سپاهیان بدانست، عجب آمدش و خوار داشتشان و گویند دشمن را خوار مدار. پس کس فرستاد بسوی اوهزر که من دانم که غلط کردی و این کودک ترا و ملک ترا بفریفت و تو مردی پیری با تجارب اگر مقدار سپاه من بدانستی تو با این مقدار سپاه این جا نیامدی و من ننگ دارم با این اندک مردم که تو داری حرب کردن. اگر خواهی که بازگردی ترا زاد دهم و بازگردانم به نیکوئی و اگر خواهی با من باشی، ترا و آنکه با تواَند نیکوتر دارم از آنکه ملک عجم. اوهزر او را پیغام فرستاد که مرا یک ماه زمان ده تا بنگرم و تدبیر آن کنم (و بدین آن خواست تا همه بیاسایند و ساخت تمام کند). و مسروق جواب داد که نیکو گفتی و او را زمان داد و نزل و علوفه فرستاد، اوهزر نپذیرفت و گفت اگر تو را رای جنگ آید، ما را چنان باید کردن، چون طعام تو خورده باشیم حرمتها افتد و حقها واجب شود که من با تو حرب نتوانم کردن. چون صلح کنم آنگاه علف و طعام تو بپذیرم. پس اوهزر سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن؟ گفت هرکه از فرزندان حمیرند و ملک زادگانند همه یار منند، مردانی مرد و سوارانی تمام و اسبان تازی، همه گرد کنم و دامن با دامن تو ببندم، اگر ظفر یابی با تو باشم و اگر شکسته شوی با تو باشم. اوهزار گفت انصاف دادی. پس سیف هرکه از حمیران بودند همه را کس فرستاد تا سوی وی آمدند، مقدار پنج هزار مرد. چون زمانِ داده بگذشت، مسروق بدو کس فرستاد که چه تدبیر کردی، گفتا، تدبیر حرب. مسروق را پسری بود گفت ای پسر من ننگ دارم پیش این اندک مردم شدن، تو بیرون شو و با ایشان حرب کن و ده هزار مرد ببر و چون ظفر یابی هرچ آنجاست از حمیریان همه را پاک بکش و عجمیان را اسیر کن. اوهزر را نیز پسری بود(5) او را بفرستاد با این تیراندازان عجم و به یمن اندر کس پیش از آن تیر انداختن ندانست. پس هر دو لشکر برابر آمدند، لشکر عجم تیرباران کردند و سپاه حبشه بازگشتند از سهم آن تیرباران و بسیار کس کشته شدند و تیری بر پسر مسروق آمد و بکشت، و از سپاه اوهزر بس کشته نشد زیرا که سپاه حبشه بحربه و شمشیر جنگ کنند. و پسر وهزر از پس لشکر حبشه برفت و اسبش بکشید و او را اندر میان لشکر حبشه برد و ایشان همه بر وی گرد آمدند و او را بکشتند. مسروق از درد پسر غم آمدش و عزم حرب کرد. و وهزر نیز از درد پسر حرب کردن عزم کرد و آتش اندرزد و همه کشتی ها بسوخت و هرچه طعام بود بیرون یکروزه بدریا اندر افکند و آن ششصد مرد عجم را گرد کرد و گفت کشتی ها و جامه ها از بهر آن سوختم تا همه بدانید که شما را بازپس شدن راه نیست و دشمن نیز داند که اگر بر ما ظفر یابد از ما چیزی بایشان نرسد. و اگر حرب نکنید من خویشتن رادشمن اندر نیفکنم ولکن خویشتن را بشمشیر فروهلم تا خویشتن را به دست خویش کشته باشم. پس شما بنگرید تا کار شما از پس من چگونه بود. ایشان همه با وی بیعت کردند و سوگند خوردند که با او حرب کنند تا جان با ایشان است. چون دیگر روز ببود، ملک مسروق با سپاه گرد آمد و پیش آمد با صدهزار مرد از حبشه. وهزر یاران را بفرمود تا صف کشیدند و کمانها به زه کردند و کمان وی جز وی کسی نتوانستی کشیدن و به زه کردن و عِصابه بخواست و ابروان بر پیشانی بست و چشمش ضعیف شده بود، ایشان را گفت مسروق را بمن نمائید، گفتند آنکه بر پیل نشسته است و تاج زرین بر سر نهاده چون خودی و بر پیشانیِ تاج یاقوتیست سرخ، همی تابد چون آفتاب. اوهزر آن یاقوت را از دور بدید. گفتا صبر کنید که پیل مرکب ملوک است تا از وی فرود آید. زمانی ببود، گفتند از پیل فرود آمد و بر اسب نشست، گفت اسب نیز مرکب عزت است. پس گفتند بر استری نشست، گفت اکنون کمان مرا دهید که استر پسر خر است و خر مرکب ذُلّ است. کمان برگرفت و تیر برنهاد گفت قبضهء کمان من برابر آن یاقوت کنید که بر پیشانی اوست، بتاج اندر، چون من تیر بیندازم و سپاه از جای نجنبند دانید که تیر من خطا کرد و بتافت و تیری دیگر سبک مرا دهید، و اگر ایشان از جای بجنبند و گرد وی اندر آیند بدانید که تیر نتافت و ایشان بدو مشغول شدند، شما جمله تیرباران کنید پس حمله کنید. پس دست اوهزر بر یاقوت راست کردند و او کمان بکشید به نیروی خویش تمام، و تیر بینداخت و آن تیر راست بر آن یاقوت آمد و بدو نیم شد و بتاج اندر شد و پیشانی ملک اندریافت و بسرش بگذشت و مسروق بیفتاد و سپاه از جای بجنبید و گرد وی اندر آمدند و سپاه عجم تیرباران کردند و خلقی بزدند و سپاه حبشه هزیمت شد و عجم بر ایشان حمله کردند و همی کشتند. سیف وهزر را گفت بدین سپاه حبشه اندر، از حمیر خویشان من و ملک زادگان بسیارند و از عرب، که ایشان به ستم و بیچارگی با ایشان بودند بفرمای تا ایشان را نکشند و حبشه کشند. وهزر بفرمود که جز سیاهان را مکشید، آن روز همی کشتن کردند تا از سپاه حبشه بس کس نماند و چون جوی خون همی رفت و سرهای حبشیان می برد. دیگر روز وهزر لشکر برگرفت و سیف پیش بایستاد، وهزر هرکه را یافتی از حبشه همی کشتی. پس نامه کرد سوی انوشیروان بفتح. انوشروان نامه کرد که ملک یمن بسیف بسپار و خود بازآی. وهزر سیف را بملک بنشاند و تاج بر سر او نهاد و بملک بر وی سلام کرد و تدبیر رفتن کرد و سیف وهزر را چندان خواسته داد که وهزر اندران خیره بماند و بر دست او بسوی انوشروان خواسته ای بی اندازه فرستاد(6)، وهزر بکشتی اندر نشست. و سوی انوشروان بازگشت و سیف بملک بنشست. آنجا بصنعا کوشکی بود که آنرا غمدان خواندندی آن را ملوک حمیر و تبعان بنا کرده بودند و پدران سیف آنجا نشستندی و بر سر آن منظری بود. بنشست و ملک بر وی راست بایستاد و هر که را از حبشه بیافت از آن سپاه همه بکشت و سپاه عرب و حمیر و یمن بر وی گرد آمدند و گروهی از آنِ حبشه اندک زنده بماندند و ایشان را به پیش خویش به بندگی بپای کرد و بر در او بودندی، چون برنشستی پیش وی اندر برفتندی با حربه ها. چنانکه رسم حبشه بود و ایشان را جز دربانی و دویدن چیزی نفرمودی و بهر شهر از یمن کارداری و امیری بفرستاد تا زمین حجاز و بادیه سوی او آمدند بتهنیت و شادی و گروهی از عرب او را شعر گفتند بمدح و تهنیت و عبدالمطلب با مهتران قریش سوی او آمدند تهنیت را و او هر وفدی را بِرّ کردی و شاعری را عطا دادی و بازگردانیدی و شاعری بود بزمانهء او اندر، نام او ابوزمعه جد امیه بن ابی الصلت از بنی ثقیف و او را مدح کرد و قصیده ای دوازده بیت بگفت و مدحی سخت لطیف:

(اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ ابن ؛ پسران.

آزادزادگان ایرانی یا ابناء دسته‌ای از ایرانیان بودند که در زمان شاهنشاهی انوشه‌روان دادگر به درخواست اهالی یمن دربرابر تازشات مردم حبشه آنان را پشتیبانی کردند و درآینده به فرمانروایی یمن رسیدند.