[اَ] (حرف اضافه)(1) زِ (مخفف آن). مِن. (منتهی الارب). عن :

[اَزز] (ع مص) اَزاز. ازیز.(1) جستن رگ. جهش رگ. || سخت جوشیدن دیگ. بجوش آمدن. (منتهی الارب). برجوشیدن دیگ. (تاج المصادر بیهقی): ازت القدر. || بهم درشدن. (تاج المصادر بیهقی). || آمیختن با زن. || سخت دوشیدن ماده شتر. || آب ریختن. || جوشانیدن آب. || برانگیختن. برآغالیدن. بگناه دلالت کردن: انا ارسلنا الشیاطین علی الکافرین تؤزّهم ازاً (قرآن 19/83)؛ فرستادیم شیاطین را بر کافران که برانگیزند و برآغالند ایشان را بر گناه. || افروختن آتش: ازّ النار. (منتهی الارب). || بجنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). از جای بجنبانیدن. از جای ببردن. (تاج المصادر بیهقی). سخت جنبانیدن چیزی و درآمیختن آن: ازّ الشی ء. (از منتهی الارب). || فراهم آوردن. واهم آوردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) دردی در دمل.

[اَ] (اِ) آزاد. آزار. اَزدار. اَزّار. وازدار. نیل. سیخ. سُخ. سیاه دور.(1) و چانچو (شانه چوب) از این درخت کنند. و رجوع به ازادرخت شود.

[اَ] (اِخ) موضعی در کیاکلا (ساری). (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 121).

( اَ) [ په. ] (حراض.)۱ - علامت مفعول غیر - صریح یا باواسطه. ۲- علامت ابتدا و آغاز. ۳- در، اندر. ۴- برای، بهر، به سبب. ۵- نسبت به، در مقایسه با. ۶- به دلیل، به علت. ۷- در، اندر. ۸- از سویی، از طرف. ۹- به جای، در عوض.

دیده و دندان (اَ. دِ. وَ. دَ)(ق.) با کمال میل و رغبت.

( اِ ) (اِ.)(عا.) گریه، زاری. معمولاً با ترکیب اِز و جِز می‌آید.

پای درآوردن (~. دَ. وَ دَ) (مص م.) ۱- شکست دادن، از بین بردن. ۲- بی نهایت خسته کردن.

(حرف اضافه) [az] ۱. نشان‌دهندۀ ابتدای مکان: ♦ از دور به دیدار تو اندرنگرستم / مجروح شد آن چهرۀ پرحسن و ملالت (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۳)، از تهران تا اصفهان. ۲. نشان‌دهندۀ ابتدای زمان: ♦ من از آن روز که در بند توام آزادم / پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم (سعدی)، از صبح تا شام، خرِ ما از کرگی دم نداشت. ۳. نشان‌دهندۀ آغاز و مبدٲ چیزی (شخص، حیوان، شیء، حالت، عدد، و مانند آن). ۴. اثرِ؛ تٲلیف: گرشاسب‌نامه از اسدی طوسی است. ۵. نسبت‌به: فرزند شما از بقیهٴ همکلاسی‌هایش زرنگ‌تر است. ۶. از مردمِ. ۷. دربارۀ؛ درموردِ؛ در خصوصِ؛ راجع‌به: از مدرسه چه خبر؟. ۸. به‌سبب؛ به‌علتِ؛ به‌جهتِ: ♦ چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند / من موی از مصیبت پیری کنم سیاه (رودکی: ۵۱۰)، گریهٴ او از خوشحالی است. ۹. برای بیان نوع، جنس، صنف، طبقه، و مانند آن به‌کار می‌رود: پیراهنی از پارچهٴ اعلا. ۱۰. متعلق‌به؛ مالِ: این کتاب از من است. ۱۱. به‌وسیلۀ؛ با کمک؛ با: این وسیله از بهترین مواد اولیه ساخته شده است. ۱۲. از جملۀ؛ جزءِ؛ درشمارِ: سعدی از بزرگان شیراز است. ۱۳. از سویِ؛ از جانبِ؛ از طرف. ۱۴. نشان‌دهندۀ منشٲ چیزی: ♦ تو را عدل نوشیروان است و از تو / غلامانْت را تاج نوشیروانی (فرخی: ۳۷۱)، کارون از ارتفاعات زردکوه سرچشمه می‌گیرد. ۱۵. نشان‌دهندۀ تفکیک، تمایز، یا تشخیص: پس از قبولی در آزمون سر از پا نمی‌شناخت. ۱۶. از جهتِ؛ از حیث؛ از لحاظِ؛ از نظرِ: ♦ از شما دو چشم یک تن کم / وز شمار خرد هزاران بیش (رودکی: ۵۰۴). ۱۷. نشان‌دهندۀ جزئی از یک کل: دو سال از دوران حبس می‌گذشت. ۱۸. [قدیمی] به. ۱۹. [قدیمی] در؛ اندر: ♦ توانگر به نزدیک زن خفته بود / زن از خواب شَلپوی مردم شنود (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۱۰۰). ۲۰. [قدیمی] در قبالِ؛ درمقابلِ؛ در برابرِ. ۲۱. [قدیمی] بر. ۲۲. [قدیمی] به‌جای کسرۀ اضافه به کار می‌رفت: ♦ رودکی استاد شاعران جهان بود / صد یکی از وی تویی کسائی پرگست (کسائی: صحاح‌الفرس: ۴۲و۴۳). ۲۳. [قدیمی] از روی؛ از سرِ؛ به‌حکمِ.

وشته، روستایی از توابع شهرستان طالقان در استان البرز