[اَ مَ] (ع ص) گول (مرد). کالیو. کالیوه. نادان. (مهذب الاسماء). بی عقل. غتفره. گاودل. گاوریش. کانا. دنگ. نابخرد. غراچه. لاده. کمله. ابله. (زوزنی). دند. سفیه. بیهوش. خویله. (صحاح الفرس). کم خرد. گزَر. مُدمَّغ. دبنگ. ببّه. (منتهی الارب) (صراح). بی مغز. باقل. گیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی). لک. (برهان). باحر. (منتهی الارب). انوک. ادعب. اعفک. ابودِراص. اعفت. الفت. اوره. (تاج المصادر بیهقی). اوکع. (منتهی الارب). ابودارس. ابوادراص. ابودغفا. ابولیلی. (المرصع). تاک. ابصع. رقیع. مرقعان. زَبون. ثفاجه. فغاک. غراچه. لاده. سرهب. کالوس. (منتهی الارب). اعثی. اخدب. بائک. متخدب. سرجوح. سِلغَدّ. سِلَّغْد. سجوری. قندعل. باطخ الماء. سبتان. هزاک. ضدّ عاقل. (مؤید)(1) : احمق مردی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید... (تاریخ بیهقی). مکاشفت در چنین ابواب احمقان کنند. (تاریخ بیهقی).
[اَ مَ] (ع ن تف) بسیارحمق تر.
[اَ مَ] (ع ص، اِ) از القاب اسلامی ملک روم، نظیر: جبار و طاغیه و صاعقه و غیره. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی حاشیهء ص81 شود.
(اَ مَ) [ ع. ] ۱- (ص.)نادان، بی خرد، بی - هوش. ۲- (ص تف.) نادان تر، سفیه تر.
(صفت) [عربی] [ahmaq] بیعقل؛ کمخِرد؛ سادهلوح؛ کودن.
ابله، الاغ، بیشعور، بیهوش، خر، دنگل، دیوانهوش، رعنا، زودباور، سادهلوح، کمخرد، کمعقل، کمعقل، کندفهم، کودن، گاوریش، گول، گول، نادان، نادان، ناقصعقل، نفهم، ≠ دانا
خرصفت , نادان , خر , ابله , احمق , بيشعور , نابخرد , جاهل , ابلهانه , مزخرف , فاقد حس تشخيص , بي تميز , بي احتياط , بي ملاحظه , بي عرضه , نا شايسته , ناجور , بي معني , بي منطق , لوده , مسخره , ادم ابله , مقلد , ميمون صفت , ادم انگل , دلقک , گول زدن , فريب دادن , دست انداختن , ادم پريشان حواس , ادم کله خشک , بچه اي که پريان بجاي بچه حقيقي بگذارند , بچه ناقص الخلقه , ساده لوح
احمق میتواند به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
ﺩﺭ ﺳﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻭﻳﺎﻫﺎ ﺁﻣﺪﻩ: ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺣﻤﻘﻬﺎ: ﻳﻚ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻏﻴﺮﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﻭ ﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﻤﺎﺳﺖ. ﻳﻚ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﺣﻤﻖ: ﺭﻭﺡ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﻱ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﺷﻤﺎ ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺴﺘﻴﺪ: ﺑﺰﻭﺩﻱ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺴﺖ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺩﻳﺪ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ: ﺭﻭﻱ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺩﺭ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﻻ ﺟﺎ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺩﺍﺷﺖ.